آش سیرابی...
هفتۀ قبل و درست روز قبل از عید قربان، مادرمان پس از برگشتن از محل کار به مهد آمدند و تصمیم بر این بود که حتی ما را پارک هم نبرند و سریع به خانه برویم... آن روز بد جوری اعصاب و روان مادرمان خورد و خمیر بود... خوش به حال آنان که اسیر و گرفتار سر و کله زدن با رئیس و رؤسا نیستند و گرنه وقتی سر در بیاوری از تفکرات این جماعتی که برای ما و نسل آینده مان که بچه های ما باشند تصمیم می گیرند آن وقت است که بد جور دچار یأس فلسفی می شوی و دو دستی بر سرت می کوبی کاش می شد ما هم می رفتیم به یک روستای دورافتاده و کشاورزی می کردیم نه آقا اصلا چوپانی می کردیم آن وقت علاوه بر این که در معیت بعبعی ها خیلی خوش بودیم، دلمان خوش تر از آن بود که ح...