علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

آش سیرابی...

هفتۀ قبل و درست روز قبل از عید قربان، مادرمان پس از برگشتن از محل کار به مهد آمدند و تصمیم بر این بود که حتی ما را پارک هم نبرند و سریع به خانه برویم... آن روز بد جوری اعصاب و روان مادرمان خورد و خمیر بود... خوش به حال آنان که اسیر و گرفتار سر و کله زدن با رئیس و رؤسا نیستند و گرنه وقتی سر در بیاوری از تفکرات این جماعتی که برای ما و نسل آینده مان که بچه های ما باشند تصمیم می گیرند آن وقت است که بد جور دچار یأس فلسفی می شوی و دو دستی بر سرت می کوبی کاش می شد ما هم می رفتیم به یک روستای دورافتاده و کشاورزی می کردیم   نه آقا اصلا چوپانی می کردیم آن وقت علاوه بر این که در معیت بعبعی ها خیلی خوش بودیم، دلمان خوش تر از آن بود که ح...
28 مهر 1392

باربریِ علیرضا خان...

امروز کامیون هایمان را به صف کرده ایم تا یک باربری راه اندازی کنیم...ابتدا کامیون کوچکمان را بار می زنیم!!! حالا نوبت به کامیون های بعدی ست... از آن جا که معتقدیم نقص عضو تأثیری در کارایی ندارد باز هم از کامیون سه چرخی که خودمان از ناحیۀ یک چرخ آن را مصدوم نموده ایم، بارکشی می کنیم... وای که بارکشی کار سختی ست و پر مسئولیت... بعد از بارکشی می رویم سراغ ورزش... آخر ما معتقدیم کار باید در کنار ورزش باشد تا بدنمان ورزیده باشد... هفتۀ گذشته مسابقات کشتی به طور زنده از تلویزیون پخش می شد و با توجه به عجز و نالۀ فراوان بابا و دایی محسن مان ساعتی تلویزیون را به ایشان قرض دادیم و به آن ها اجازۀ دادیم مسابقات کشتی را ...
27 مهر 1392

علیرضا کوچولو...

وبلاگ علیرضا کوچولو دوستان عزیزم لطفا به وبلاگ علیرضا کوچولو سر بزنید و به شکرانۀ سلامتی خود و فرزندانتان برای سلامتی علیرضا جان دعا کنید و هر یک از شما، هر تعداد حمد که می توانید برای سلامتی این فرشتۀ کوچک بخوانید... "سلام من مامان علیرضا هستم که روز 8 تولدش به خاطر درست شیر نخوردن و گرم شدن زیاد دچار افت قند خون شد و پزشکان متاسفانه تشخیص تشنج ندادن و بعد از شش ماه متوجه شدند که دیگه دیر شده بود و علیرضا الان یه کودک سی پی هست که نگهداریش خیلی مشکله علیرضا نه گردن میگیره نه میتونه بشینه نه راه بره نه حرف بزنه تازه بلعش هم خیلی مشکل داره و توانایی نگه داشتن هیچ چیزی توی دستش رو نداره و همیشه هم داره گریه میکنه و میخو...
25 مهر 1392

دریاچۀ لتیان

مدت ها بود بازدید از دریاچۀ لتیان (سد لتیان) در لیست برنامه های مادرمان قرار گرفته بود. روز چهارشنبه فرصت خوبی بود که این برنامۀ خود را عملی کنند و ما را برای گردش به دریاچه ببرند...حدود ساعت یازده بود که از منزل راهی جاجرود شدیم و دقیقا از منزل تا جاجرود نیم ساعت بیشتر طول نکشید. بعد از این که در یک مسیر انحرافی افتادیم و ده دقیقه ای رفتیم به سد لتیان رسیدیم... ....و این اولین دیدار ما با دریاچه بود... البته بابا و مادرمان تیرماه 89 یک بار به آن جا رفته بودند منتها به صورت mp3 و با عجله برگشته بودند.... وقتی رسیدیم همه پیاده شدند ولی از آن جا که بابایمان حسابی برای ما سنگ تمام گذاشته بودند و جهت میخکوب کردنمان سر جایِ خود از انو...
25 مهر 1392

عرفه؛ روز نیایش

عرفه، روزی است که ناامیدی از درگاه خدا رخت برمی بندد و درهای رحمتِ ویژه خداوند به روی بندگان باز خواهد شد... ده سکانس از دعای عرفه، که این ده سکانس به خوبی هرچه تمام تر، زیباترین و بهترین برکات روز عرفه را به تصویر کشیده اند، سکانس هایی که هر یک می تواند زندگی ما را با تحولی شگرف روبرو کند و ما را به بندگانی تبدیل کند که خداوند متعال در آیات الهی به آنها عشق ورزیده اند: سکانس اول : حمد و سپاس خداوند   حمد باد تو را، حمدى كه تا نعمتت جاودانه است، جاودانه ماند. حمد باد تو را، حمدى در برابر احسانت، حمدى كه به خشنودیت بیفزاید. حمد باد تو را، حمدى كه تنها تو را سِزَد و بدان جز به تو تقرب نتوان جست. حمدى كه دوام نعمت پیشین ...
23 مهر 1392

کالسکه باز...

ما و مادرمان هر روز برنامۀ خاصی داریم با مهد رفتن مان... ابتدا آماده سازی قبل از خروج از منزل شامل: دستشویی رفتن، لباس پوشیدن، آماده کردنِ وسایل و کوله مان، پوشیدنِ کفش ها و قسمت مورد علاقۀ ما که باز شدن در و خروج از منزل است... در حالی که مادرمان با قدرتی معادل چندین دور بر ثانیه، دور خودشان می چرخند و همراه داشتنِ لوازم ضروری از قبیل:کلید، گوشی و کیف پول خود را چک می نمایند، و یکی یکی لامپ ها را خاموش می نمایند و از خاموش بودنِ تلویزیون، شعلۀ گاز و لپ تاپ اطمینان حاصل می کنند، ما خودمان به صورت خودمختار کالسکه مان را از انتهای راهرو به جلوی در هدایت می کنیم و بسی احساس غرور می کنیم از مفید واقع شدن حالا اگر بر حسب اتفاق کار م...
22 مهر 1392

فرصت ها...

اول این مطلب خواندنی از وبلاگِ "مادرانه های الیما" را بخوان و بعد ادامۀ مطلب ما را دنبال کن: اوقاتِ فراغت بعد از شستشوی پرده ها در تعطیلات جمعه نوبت رسید به نصب آن ها... جمعه شب بعد از بازگشت از سرخه حصار در اندک زمانی پرده ها با همکاری دایی محسن و بابایمان به سرعت بر سر جای خود رفتند و حال و هوای خانه مان خیلی عوض شد... و مادرمان چپ و راست از نظافت پرده ها و برق زدگی آن ها سخن می گفتند و تشکر می نمودند... و احساس خوشایندی به بابا و مخصوصاً دایی محسن مان دست می داد چون مسبب این احساسِ خوبِ مادرمان ایشان بودند.... ما خواب بودیم و جایمان بسیار خالی بود و گرنه مگر به این سادگی ها اجازه می دادیم پرده ها نصب شوند!؟!! تن...
21 مهر 1392

روز تعطیل خود را چگونه گذراندیم؟؟

جمعۀ هفته ای که گذشت، از معدود جمعه هایی بود که بابایمان خیالِ رفتن به کلاسِ زبان را نداشتند و در نتیجه توانستند بعد از مدت ها در نوبت خودشان به پروژه سر بزنند و دایی محسن مان از رفتن به پروژه معاف شدند... پس فرصتی برای دایی محسن مان پیش آمد تا بتوانند تا حوالیِ لنگ ظهر بخوابند، منظورمان از لنگِ ظهر همان حوالیِ ساعت هشت است!!!! آخر می دانی ما خود ساعت شش صبح بیدار بودیم و آماده باش!!! و برای انسان سحرخیزی چون ما ساعت هشت لنگِ ظهر به حساب می آید... مادرمان هم که به خاطر بیدار باشِ ما محکوم بودند به بیداری... بابایمان صبحانه نخورده رفتند سرِ کار، و این مادرمان بودند در حال آماده کردنِ تمهیدات لازم جهت صبحانه ... و با یک لح...
21 مهر 1392

النظافةُ من الایمان...

ما و مادرمان نیمۀ دوم سال را خیلی دوست می داریم... اگر تصور می کنی به دلیل بازگشایی مدارس و دانشگاه و مهد رفتن مان است که به نیمۀ دوم سال علاقه داریم،  باید بگوییم که سخت در اشتباهی جانم! ما که دلایل خاص خودمان را داریم: نیمۀ دوم هوا خنک است و برای ما که آخرِ گرمایی بودن هستیم بسی خوشایند به علت این که ساعت شش بعد از ظهر دیگر خیلی شب است، خیابان گردی ممنوع بوده پس زمانی ست برای استراحت... از همه مهم تر این که چون ساعات کار بابا و دایی محسن مان به طولِ روز بستگی دارد در نیمۀ دوم که روزها کوتاه تر است، ما اوقات بیشتری را در معیت ایشان می گذرانیم... دلایل مادرمان نیز همین هاست + به علت طولانی بودن شب از وقت خود بی...
18 مهر 1392